دل نوشته(2)
پسرم! گفتي که در آغوش خطر میمانی
چون عاشق راه در سفر میمانی
گفتی سفری هست نگفتنی اما!
یک عمر تو مفقود الاثر میمانی
خوشا بحال شما شهیدان دفاع مقدس که رفتید و از دغدغهای دنیوی خلاص شدید نمی دانم چرا قسمت ما نشد مگر ما رفیقان و همراهان شما ها نبودیم نمی دانم شاید گناه ما اینقدر زیاد بوده که خداوند شهادت را نصیب ما نکرده - و خدواند افراد مخلص و مردم دار را بسوی خود می برد یادم آمد خاطره مردم داری را از شهید عبدالله درزی فرزند قدرت الله درزی نقل کنم نمی دانم چند ماه مانده بود به شهادت این عزیز پاییز فصل خرمن زنی شالیها بوده است دشت ما کنار دشت آنها بوده است آنها در خرمن یا (همان جینگاه سر) مشغول خرمن زنی بوده اند و راه عبور و مرور ما در همان مسیر بوده است ما هم بخاطر اینکه مزاحم کار آنها نشویم شالیهای خرمن شده یا (همان بینجه بار) را با کول(دوش) به کنار جاده می آوردیم و با اسب به منزل حمل می کردیم انگار آن صحنه همین الان جلوی چشمم باشد شهید عبدالله درزی آمده وبا دست مبارک خود گوشه ای از چادری که روی آن شالی بوده و اسبها مشغول خرمن زدن بودن کنار زده و این جمله را تکرار کرد عیبی ندارد همسایه هستیم و دنیا دو روز است را را برای عبور و مرور ما باز نموده که ما راحت از آنجا عبور کنیم ان مردانگی و حس همنوعی آن عزیز سفر کرده هیج وقت از یادم نمی رود(آن زمان 13 سالم بوده و الان 27 سال از آن ماجرا می گذرد) و خداوند هم گلچین می کند افراد خود را و انها را بسوی خود می برد.خداوند او و همه شهیدان خطه محروم لفور را غریق رحمت خود قرار بدهد و ما را از رهروان واقعی آن شهیدان قرار دهدو باشد تا این شهیدان عزیز فردای قیامت شفاعت ما کنند انشاالله (دل نوشته ق-م)