نجوا
همزاد کویرم تب باران دارم در سینه دلی شکسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه که دارم از شهیدان دارم
با کاروانی به راه افتادید که شعارش لبیک یا حسین بود و مقصدش کربلا تا بار دیگر حسین تنها نماند؛ تا بی وفایی کوفه تکرار نشود؛ تا کسی به کودکان عاشورا سیلی نزند و دوباره خیمهها را به آتش نکشند.
در این همه زرق و برق روزگار دوست دارم از شما بیاموزم؛ بیاموزم که چگونه دنیا را سه طلاقه کردید و از همه چیز خویش گذشتید. نگاههای مادر و امیدهای پدر را هیچ انگاشتید. چشمهای خیس همسر و لبخندهای فرزند را نادیده گرفتید. از همه چیز گذشتید؛ حتی از نام و نشانی حود تا مثل شهدای کربلا غریب و تنها.
شما پس از چهارده قرن با غریو هیهات مناالذله از هستی گذشتید و به جاودانگی رسیدید.
بیبهانه پای در رکاب عاشقی گذاشتید و بها گرفتید. جان دادید و آسمانی شدید. سر دادید و به سامان رسیدید.
مستانه به سوی میخانه رفتید و سرمست شدید و جام شهادت سر کشیدید و ما چه میدانیم که در آن لحظات چه دیدید و چه شنیدید!
ما بیخبران از راز و رمزها؛ ما بیگانگان با شوق پریدن؛ ما فریب خوردگان منیتها و خود پرستیها چگونه با شما همراه میشدیم؟
ما سنگدلان سنگین بال چگونه با شما به پرواز درمیآمدیم؟
شما رها بودید. پرندهتر از مرغان هوایی. شما مردانی از جنس پاکی و فرشتگی بودید. انسانهایی بودید که ملکوت را تجربه کردید. به بهشت پر گشودید. حاکم آسمان شدید و ما را به بهت و حیرت وا داشتید.
هرگاه دلم میگیرد به کنارتان میآیم؛ کنار این مزارهایی که با نام مبارک شما زینت گرفتهاند. میآیم تا از شما بیاموزم که انسان باشم. بنده خدا باشم و آن گونه زندگی کنم که به بهترین مرگها یعنی شهادت دست یابم؛ مرگی که شیرینتر از عسل است.
همزاد کویرم تب باران دارم در سینه دلی شکسته پنهان دارم
در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه که دارم از شهیدان دارم
بچههایی که در گردان تخریب فعالیت میکردند را میتوان شجاعترین افراد نامید. کمتر کسی این جسارت را پیدا می کرد تا این گونه با جان و تن خود به صورت مستقیم با مرگ دست و پنجه نرم کند. مطلب زیر از وبلاگ الوارثین است که به بخشی از این دلیرمردیها اشاره دارد:
یکی از شعارهایی که موقع دویدن در دوی صبحگاهی جبهه میخوندیم و شادی و شعف خاصی به جمع رزمندگان میآورد این شعار بود که با آهنگی خاصی خوانده میشد و رزمندهها کلمه آخرش که «نرو» بود با هم تکرار میکردند و اون شعار این بود که:
مادرم میگفت جبهه نرو
جبهه میری،بسیج نرو
بسیج رفتی تخریب نرو
تخریب رفتی رو مین نرو
رو مین رفتی هوا نرو
هوارفتی زمین بیا
و... این جملات یکی از شوخی های جبهه بود.
از شوخی بگذریم خدایی رفتن به گردان تخریب خیلی دل و جرات میخواست. از اعزام چند هزار نفری که به لشگر ما میومد شاید 20 نفر داوطلب حضور در گردان تخریب می شدند و یک عده از این تعداد اندک هم در آموزش های سخت قبل از عملیات فرار رو بر قرار ترجیح میدادند و به گردان های رزمی میرفتند.
شاید یکی از سخت ترین ماموریت تخریبچی ها، مین گذاری مقابل خط دشمن بود و سخت تر وقتی که دشمن خط رو زیر آتش میگرفت و با توپ و خمپاره میکوبید و امکان انفجار مین وقت کار گذاشتن مقابل دشمن وجود داشت و کار وقتی دلهره آور بود که از مین های سنگینی مثل مین ام 19 که برای انهدام تانک از آن استفاده میشود و حداقل هر کدوم بیش از10 کیلو مواد منفجرهT.N.T داشت استفاده میکردی.این ها همه مقدمه بود برای تعریف دو حکایت بود.