یاد و خاطره از شهدای گرانقدر لفور
رفتيد اي ياران ولي جامانده ام من اي كاروان تنهاي تنها مانده ام من
متن مصاحبه با مادر شهيد محرابي:
منبع:http://www.sabz-sorkh.com/nashrie/nashrie66/P304.htm
در صفحات كتاب پرافتخار شهادت نكاتي جالب و شگفتانگيز نهفته است كه بسيار ارزشمند و آموختني است. در مصاحبه كوتاه كه با مادر كشاورز و ساده دل شهيد شعبانعلي محرابي كاليكلايي انجام گرفت رازهاي نهفته عاشقي و دلباختگي و خلوص و سادگي نمودار و متجلي است. شهيد شعبانعلي محرابي در تاريخ 20/12/1339 شمسي در روستاي كاليكلا لفور شهرستان سوادكوه ديده به جهان گشود تا مقطع پنجم ابتدايي را در زادگاهش سپري كرد و سپس براي ادامه تحصيل مجبور به ترك ديار شد. بعد از به پايان رساندن مقطع راهنمايي به خاطر وضعيت بد اقتصادي خانواده كه در تنگناي شديد مالي قرار داشتند مجبور شد ترك تحصيل كند و با كار كردن كمك خرج خانواده شود. در شبهاي سرد حكومت پهلوي در سلك مبارزان انقلابي قرار گرفت و جزو فعالان انقلابي به شمار ميآمد. در توطئه جنگ تحميلي به سوي جبهههاي حق عليه باطل شتافت و در تاريخ 19/8/1359 در منطقه جنگي مهران به درجه رفيع شهادت نايل آمد. خانواده شهيد محرابي در كمال سادگي و بيآلايشي و عدم دلبستگي به دنيا به كار پرزحمت كشاورزي مشغولند. گفت و گوي كوتاه ذيل ماحصل يك نشست صميمانه است كه تقديمتان ميشود.
ـ مادرجان! چند فرزند داري؟سه تا. دو تا دختر و يك پسر! كه از پيشم رفت و منو تنها گذاشت.
ـ از پسرت برايمان بگو از رفتارش از خاطراتش.خاطره! نميدونم از كدومش بگم. شعبان جان چه شبها كه با تن خسته و شكم گرسنه ميخوابيد. فروتن بود با خدا بود. امين بود و مردم دوست بود. هميشه لب به خنده داشت، هر چي بهش ميگفتم فقط چشم ميشنيدم شعبان جانم فداي قرآن شد.
ـ از اين كه تنها پسرت شهيد شد چه احساسي داري؟شعبان جانم براي دين خدا شهيد شد. در راه امام حسين (ع) شهيد شد. من راضيام به رضاي خدا، از اين كه عصاي روز پيريام و تكيهگاه زندگيام و آرزوي دلم از پيشم رفت داغ جداياش دلم را كباب كرد و استخونمو سوزوند و زبان و دهنم را بست و قامتم را شكست ولي خدا را شاكرم كه پسرم فداي رهبرش شد فداي خاكش شد و فداي دين و مردمش شد.چه آرزويي برايش داشتي؟ـ تمام آرزوي دنيايم را در چهره و قامت رعناي شعبان جانم ميديدم مثل تمام مادرها دوست داشتم قبل از اين كه بميرم داماد شدنش را ببينم و برايش جشن عروسي بگيرم. پابرهنه روز جشنش كار كنم و از پيشانيم عرق جاري بشه و حتي فرصت پاك كردنش را نداشته باشم. برايش خونه ساختم منتظر ماندم تا برگرده و دستش را حنا ببندم و كليد اتاقش را بهش بدم و بگم خدا پشت و پناهت باشه. الان كليد خونهاش بيست و شش سال تمام كه به گردنم آويزونه و پسرم هنوز نيومده.ـ از خدا چه آرزويي داري؟از خدا آرزو دارم تمام جوانهاي اين سرزمين را در پناه خودش نگه دارد و رهبر اسلام و عزيز را براي ما حفظ كند.
به یاد شهید عبدلله درزی
عبداله یکی ازبچه های نازنین بورخانی بود .ماباعبداله بزرگ شدیم. خاطرات خانواده ام بادایی عبداله ازاونجاست
![]() |
که برای ادامه تحصیل دردوره راهنمایی و دبیرستان به نزد ماآمد. از اونجا که او باعمویم مصطفی هم سن وسال بود. آنها همانند دو برادر دوقلو در کنار هم رشد کردند وابستگی عجیبی به یکدیگر داشتند .عبداله جوانی رشید که لبخند از لبانش کنارنمی رفت فوق العاده شوخ مزاج با جنبه و باگذشت خلاصه اینکه برای من دردوران کودکی عبداله یک اسطوره بود پدرم تقی کجوری وابستگی خاصی به عبداله داشت مخصوصا"که ما وخانواده عمو ناصرکجوری در همسایگی هم بودیم و با وجود دایی عبداله وعمو مصطفی شب نشینی های لذت بخشی راداشتیم. دیری نپایید که این محفل انس وصفا مانند سرابی ازما دورشد آری درتابستان سال 1361درحالی که باتفاق خانواده درییلاق زیبای لاکوم بو دیم که ناگهان توسط رادیو از وضعیت بد و بحرانی عملیات رمضان مطلع گشتیم پدرم بسیارآشفته ودرهم باتفاق آقای امینی وحاج رحمت محمدی وحاج علی جان واشابی سراسیمه به سمت شهرحرکت کرده تا اطلاع دقیقتری ازوضع عملیاتی که عبداله درآن شرکت کرد مطلع شوند. حتی برای اطلاع یافتن ازوضعیت عبداله به نظرم تا اهواز یاشاید آبادان دقیقا"نمیدونم یکی از همین شهرهابو دباتفاق حاجی واشابی وآقای امینی وحاج رحمت محمدی رفته بودند .ولی اثری از عبداله یافت نشد که نشد در واقع قلب بابا ازآنروز شکست و ناراحتی قلبش شروع شد آری عمو عارف عزیز داستان پدر و خاطرات باعبداله بسیارهست چه کنم که وقت تنگ است انشا’اله درفرصت های بعدی بیشترصحبت خواهم کرد (با تشکر از آقای غلامرضا کجوری
http://lafoori.blogfa.com منبع
خاطره ارسالی از ق. م.
مردم داری شهید عبدالله درزی
خوشا بحال شما شهیدان دفاع مقدس که رفتید و از دغدغهای دنیوی خلاص شدید نمی دانم چرا قسمت ما نشد مگر ما رفیقان و همراهان شما ها نبودیم نمی دانم شاید گناه ما اینقدر زیاد بوده که خداوند شهادت را نصیب ما نکرده - و خدواند افراد مخلص و مردم دار را بسوی خود می برد یادم آمد خاطره مردم داری را از شهید عبدالله درزی فرزند قدرت الله درزی نقل کنم نمی دانم چند ماه مانده بود به شهادت این عزیز پاییز فصل خرمن زنی شالیها بوده است دشت ما کنار دشت آنها بوده است آنها در خرمن یا (همان جینگاه سر) مشغول خرمن زنی بوده اند و راه عبور و مرور ما در همان مسیر بوده است ما هم بخاطر اینکه مزاحم کار آنها نشویم شالیهای خرمن شده یا (همان بینجه بار) را با کول(دوش) به کنار جاده می آوردیم و با اسب به منزل حمل می کردیم انگار آن صحنه همین الان جلوی چشمم باشد شهید عبدالله درزی آمده وبا دست مبارک خود گوشه ای از چادری که روی آن شالی بوده و اسبها مشغول خرمن زدن بودن کنار زده و این جمله را تکرار کرد عیبی ندارد همسایه هستیم و دنیا دو روز است را را برای عبور و مرور ما باز نموده که ما راحت از آنجا عبور کنیم ان مردانگی و حس همنوعی آن عزیز سفر کرده هیج وقت از یادم نمی رود(آن زمان 13 سالم بوده و الان 27 سال از آن ماجرا می گذرد) و خداوند هم گلچین می کند افراد خود را و انها را بسوی خود می برد.خداوند او و همه شهیدان خطه محروم لفور را غریق رحمت خود قرار بدهد و ما را از رهروان واقعی آن شهیدان قرار دهدو باشد تا این شهیدان عزیز فردای قیامت شفاعت ما کنند انشاالله